اشعار شب هفتم محرم

اشعار شب هفتم محرم

      چند شعر از استاد علی اکبر لطیفیان

      رویِ این دستم تنش بر روی آن دستم سرش
      آه بفرستم كدامش را برای مادرش؟!

      حجمِ تیری كه برای جنگ های سخت بود
      آن چنان آسیب زد چیزی نماند از حنجرش

      شرم دارم كه بگویم تیرِ دشمن داغ بود
      در حرم پیچید عطر و بوی یاسِ پرپرش


    **********************

       لالا بر آن که خواب ندارد چه فایده
      ماندن بر آن که تاب ندارد چه فایده

      گیرم تو را حسین بگیرد، بغل کند
      وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده

      احساس مادری به همین شیر دادن است
      آری ولی رباب ندارد چه فایده

      انداخته حِرز، اگر چه به گردنت
      تا صورتت نقاب ندارد چه فایده

      پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود
      وقتی کسی جواب ندارد چه فایده

      با چه سر تو را به نی بند می کنند
      زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده

 

    **********************

    آری سر شانه ام کبوتر شده بود
      از خیمه برای پر زدن در شده بود
      در کوچکی اش داشت بزرگی می کرد
      یعنی علی اصغر، علی اکبر شده بود
    


    **********************

      همین که دو تایی به میدان رسیدند
      رویِ دست خورشید، شش ماه دیدند

      به واللهِ کارش علی اکبری بود
      اگر چه علی اصغرش آفریدند

      سرش را روی شانه بالا گرفته ست
      کسی را به این سر بلندی ندیدند

      از این سمت، علی که جلوتر می آمد
      از آن سمت، لشگر، عقب می کشیدند

      همین که گلوی خودش را نشان داد
      تمامی دل ها برایش طپیدند

      پدر گردنش کج، پسر گردنش کج
      چه قدر این دو از هم خجالت کشیدند

      لب کوچکش خشک و حلقوم او خشک
      چه راحت گلوی علی را بریدند

      عبا گرچه نگذاشت زن ها ببینند
      صدای کف و سوت را که شنیدند
   


    **********************

     می خواستم بزرگ شوی محشری شوی
      تا چند سالِ بعد علی اكبری شوی

      می خواستم كه قد بكشی مثل دیگران
      شاید عصای پیریِ یك مادری شوی

      لحظه به لحظه رنگ تو تغییر میكند
      چیزی نمانده است كه نیلوفری شوی

      مثل دو تكه چوب لبت را به هم نزن
      اسبابِ خجلتم جلویِ دیگری شوی

      این مادری ِ من كه به دردت نمیخورد
      تو حاضری علی كه تاج سری شوی؟!

 

    **********************

     آن قدر توان در بدن مختصرت نیست
      آن قدر که حال زدن بال و پرت نیست

      بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
      حالا که توانایی از این بیشترت نیست

       فرمود: حسینم، به خدا مسخره کردند
      گفتند: مگر صاحب کوثر پدرت نیست

      گفتی که مکش منت این حرمله ها را
      حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست

      حالا که مرا می بری از شیر بگیری
      یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست؟

      تو مثل علی اکبری و جذب خدایی
      آن قدر که از دور و برت هم خبری نیست

      آن قدر در آن لحظه سرت گرم خدا بود
      که هیچ خبر دار نگشتی که سرت نیست

      این بار نگه دار سرت را که نیفتد
      حالا که توانایی از این بیشترت نیست
    


    **********************

     گهواره خالی می شود با رفتن تو
      دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو

      حتی خدا با رفتنت راضی نمی شد
      عیسای من قربان بالا رفتن تو

      هر چیز را، هر رفتن نا ممکنی را
      می شد که باور کرد الا رفتن تو

      وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت
      یعنی چرا یعنی معما رفتن تو

      ای کاش می بردی مرا با چشم هایت
      یا این که می افتاد فردا  رفتن تو

      وقتی که پا در عرصه حق می گذاری
      فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو
   



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







موضوعات مرتبط: حضرت علی اصغر(ع) - شهادتشب هفتم محرم

برچسب‌ها: اشعار شب هفتم محرم
[ 30 / 8 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]